Blogfa - gozashtan.blogfa.com - گذشتن
General Information:
Latest News:
Untitled 27 Feb 2012 | 10:50 pm
به احترام اصغر فرهادی لطفا بایستید!
کشتن 21 Nov 2011 | 03:36 pm
سه بار بر خود صلیب کشید. به آن ها گفت: "مرا ببخشید." و کارش را شروع کرد. وقتی به نفر سوم رسید، اشک چهره اش را پوشانده بود. یا شاید هم عرق بود. کشتن کار سختی است. پوست آدم سر می خورد. حتی وقتی تن به شک...
4/6 23 Aug 2011 | 11:47 pm
یکی گلوله میخورد / قذافی میخندد یکی بازداشت میشود / قذافی میخندد یکی بمب میافتد در پیراهنش / قذافی می خندد از ما یک نفر زنده میماند؟ به او بگویید لبخند قذافی را از بیلبورد شهر پایین بیاورد. ش...
کتاب ها، کتاب های خوب 9 Apr 2011 | 08:22 pm
همیشه دلم می خواسته هر از چند گاهی نگاهی به کتابخانه ام بیندازم. دستی بکشم روی کتاب هایی که پیش تر ها خوانده ام و مثلن یکی را که بهم حس خوبی داده از آن میان بیرون بکشم و چند صفحه ای دوباره بخوانم. ریم...
روی کاغذ 26 Dec 2010 | 12:10 pm
این روز ها (یا تا بوده همین بوده؟) زندگی م روی کاغذ ِ سفید جریان دارد. انگار بی آن نمی توانم به سر برم. یا می توانم و نمی خواهم؟ فکر کردن روی کاغذ. وقتی می خواهم چیزی بنویسم باید پیش تر فکری کنم یا طر...
حالا بگویید چرا عاشق داستان و داستان نویسی ام؟ 4 Jul 2010 | 11:09 am
پرسیدم: - چقدر لازم داری؟ با خودم گفتم کاش قیمتش عوض شده باشد. - نهصد و نود و نه دلار گفتم: - آن قدر که گفتی ندارم. - چقدر داری؟ - پنج دلار. اسکناس مچاله را گذاشتم روی پیشخان. صاحب مغازه خوب نگا...
داستان تمرینی - ناتمام 7 Feb 2010 | 10:31 pm
درخت ها از دور به هاشور می زند که جایی در میان سیاهی ابرها سر در سقف آسمان کرده اند. موهای یک دست سیمی رنگ زن پخش شده در هوا. پشت به ما دارد و سرگرم چیزی است. انگار چیزی را روی زمین جستجو می کند. به ا...
Untitled 21 Dec 2009 | 11:10 am
توی راه زل زده بود، تمام به جلو، به جاده. دستهاش را گذاشته بود لای پاش و ماشین که گاه و بی گاه می افتاد روی دست انداز لب بالایش را می جوید، بعد آفتاب گیر را می داد بالا و رژ صورتی اش را می زد. نگاهی ه...
Untitled 1 Jul 2009 | 09:40 am
ياري شكسته مانده است و به خاك بايد گفت اما به سينه ميكوبم و ميدانم اين خاك بيشرفتر از آنست كه حركت سبز در سبز خون بياد بيارد. >
زلزله که می اید .. (یک داستان) 8 May 2009 | 11:41 pm
مهران یک جا بند نمی شود. فرشته رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده است. به ساعت نگاه می اندازم؛ دوازده و ربع. خوابم نمی آيد. نه برای اين لحظات و اين اتفاقات و اين احساس که يک لحظه ديگر شايد زير يک خروار خاک ...