Mihanblog - nabpatogh.mihanblog.com - اشعار زیبا و متون زیبا و داستانهای جالب و آموزنده
General Information:
Latest News:
مطالب جدید در سایت زیر قرار می گیرند: 5 Apr 2013 | 05:20 pm
مطالب جدید در سایت زیر قرار می گیرند: www.patoghironi.ir
داستان کوتاه (قصابی) 29 Mar 2013 | 05:30 am
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اض...
داستان کوتاه (شوهر) 29 Mar 2013 | 05:30 am
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و ...
داستان کوتاه (کسی سوالی نداره!؟ ) 29 Mar 2013 | 05:28 am
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و ب...
داستان کوتاه (امنیت، آزادی و نان) 29 Mar 2013 | 05:28 am
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد س...
داستان کوتاه (وعده) 29 Mar 2013 | 05:27 am
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبور...
داستان کوتاه (ردپا) 29 Mar 2013 | 05:27 am
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به...
داستان کوتاه (لنگه کفش) 29 Mar 2013 | 05:26 am
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخ...
داستان کوتاه (مترسک) 29 Mar 2013 | 05:26 am
مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله ! دوروتی : اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟ مترسک : نمیدونم... ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن! جادوگر شهر اُز / فرانک بائوم
داستان کوتاه (کلاس فلسفه) 29 Mar 2013 | 05:25 am
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن...