Parsiblog - delneveshtehayman.parsiblog.com - پروانگي
General Information:
Latest News:
آينه ي لعنتي! 27 Aug 2013 | 02:01 am
نگاهم مي کنه مثل هميشه سردِ سرد ... سردم ميشه وسط گرماي تابستون ... ميگه: قصه چيه؟ ميگم: مي دوني بهترين قصه گوي دنيا کيه؟! ميگه: مي دونم ... ولي تو بگو ... ميگم: خدا ... مي دوني چرا؟! ميگه: دوس...
گناه دختر بودن (ترانه) 23 Aug 2013 | 06:54 pm
هميشه توي حرفات يک سواله سوالي که نميشه اونو پرسيد مثِ حرفاي سختِ تو کتابا که تنهايي نميشه اونو فهميد هميشه با خودم درگيرم اينجا چرا حسم به تو تغيير کرده تو رو مثل برادر ... نه ، که اينبار يه ح...
مدارا مي کنم(ترانه) ... 18 Aug 2013 | 06:26 pm
مدارا مي کنم با حس دلتنگي من اين روزا يه حال ديگه اي دارم پر از دلشوره هاي رفتنم اما به عکست زل زدن هر شب شده کارم تو دور از من، تو فارغ از مني انگار جهان پيش چشاي تو پر از رنگه جهان من ولي خالي...
براي تو با تمام فريده بودنت! 10 Aug 2013 | 12:11 am
فهميدم يک چيزايي تغيير کرده ديگه شايد يک چيزايي نبايد مثل قبل باشه يک چيزايي که قبلنا خيلي بزرگ و خوب بودن و الان ديگه تو نظرش کوچيک و بي دليل جلوه مي کردن يک چيزي عوض شده بود چيزي که اون رو بزرگ ت...
عمو کلاغ 27 Jul 2013 | 09:07 pm
کلاغ خوب قصه توي حياط نشسته داره صدام مي کنه آي قصه قصه قصه قصه ها رو دوست دارم چون دنياشون قشنگه هميشه خوبي ميشه تو قصه ها برنده آهاي آقا کلاغه تويي که هستي تنها تويي که توي قصه خونه ات...
من خوشبختم ... 25 Jul 2013 | 04:41 am
خانه ها قبرهاي عمودي هستند که دهانشان را اسباب بازي هاي آدمي پر کرده است. اين جمله را تايپ مي کنم و به اطرافم نگاه مي کنم ... درست تايپ کردم ، درست همون چيزي که بايد مي نوشتم ... خونه هاي آجريه مسخر...
نخوني بهتره ... 20 Jul 2013 | 05:07 am
با خودم فکر مي کنم ... و بعد خيالات شروع مي شه ... مي خندم و لحظه اي بعد اشک خنده ام را مي پوشونه ... فکر مي کنم به اينکه ... مثلا همين تو ... همين تويي که او شدي براي نوشته هاي من ... به خيا...
قصه ي شبانه ي من ... 13 Jul 2013 | 07:43 am
من حرف مي زنم گوش مي کند، بي هيچ حرفي نگاهم مي کند ... مي فهمم درکم مي کند، مي دانم مي فهمد ... گاهي گريه مي کنم، اشکهايم در آغوشش خشک مي شود و مي دانم که هم درد است ... گاهي به شانه اش تکيه مي کن...
بي هيچ انتظاري 9 Jul 2013 | 04:37 am
زمان ايستاده بود دور بودي در عين نزديکي زمان ايستاده بود و تنها تو در حرکت بودي در تمام منظره ها تو خودنمايي مي کردي زمان ايستاده بود من روبه روي تو بودم و تو سر به زير چشم در چشم نقش هاي قال...
کودک بمان ... بي هيچ ترسي ... 2 Jul 2013 | 09:16 pm
نه ساله بودم که بوي نجيب کودکي مي دادم دلم هنوز کوچک بود اما بزرگيش دريايي بود که رحمتش را به همه مي رساند . دلخوشي هايم بازي هاي کودکانه ام بودند و شوق به تکليف رسيدن در لحظه لحظه هايم موج مي زد ......