Wordpress - zardosht.wordpress.com - WordPress.com News
General Information:
Latest News:
درد واژه… 30 Aug 2012 | 05:47 pm
و این روزها می هراسم از هجوم واژه ای تیز بر نبردگاه ذهنم… و به کنج سنگی تنهایی خود می خزم از ترس یک واژه… واژه ای که دلها شاد کرده است و مرا دل می سوزاند.. «روروئک» آنکه مادرم خرید برای روزی که پدر شو...
درد دل… 10 Jul 2010 | 10:06 am
با سلام… نمی دونم چی بگم؟ شاید باور نکنید اما تقریبا روزی نیست که بیش از سه چهار کامنت دریافت نکنم مبنی بر اینکه چرا داستانهایی که می نویسم، س ک س ی نیستند! بیشترشون هم همراه با رکیک ترین الفاظ و فحش...
چراغ قرمز! چراغ سبز… 22 Feb 2010 | 09:22 pm
قطرات باران همچون گلوله های سنگی بر سر و صورت شهر می نشست. برف پاک کن ماشین هم یارای مقاومت در برابر این باران را نداشت. شب زمستانی سرد و خشنی بود که باید می گذشت! رادیوی ماشین هم همچون همیشه مشغو...
لعنت به باران! 24 Nov 2009 | 11:24 pm
در آن شب سرد، پاییز گویی دژخیم سرما را از زمستان ربوده بود! زرتشت کوچک ده ساله، همچون همیشه در خانه بی پدر خویش، در زیر آن سکوت کم نور گردسوز، مشق می نوشت. چه سخت بود گریختن از سایه خود که بر دفتر م...
لعنت به باران! 24 Nov 2009 | 06:24 pm
در آن شب سرد، پاییز گویی دژخیم سرما را از زمستان ربوده بود! زرتشت کوچک ده ساله، همچون همیشه در خانه بی پدر خویش، در زیر آن سکوت کم نور گردسوز، مشق می نوشت. چه سخت بود گریختن از سایه خود که بر دفتر مشق...
با گرگها مي رقصند… 8 Jul 2009 | 09:47 pm
. . زان هزاران غصه هاي دل گداز قصه اي ناگفتـــني دارد دلـــم . . صبح، با غرش رعد و برقي سهمگين اعلام وجود كرد و ديويد كه در تمامي شب كابوس حمله گرگ به بره هاي خودش رو ديده بود، با حالتي سراسيمه ...
با گرگها مي رقصند… 8 Jul 2009 | 05:47 pm
. . زان هزاران غصه هاي دل گداز قصه اي ناگفتـــني دارد دلـــم . . صبح، با غرش رعد و برقي سهمگين اعلام وجود كرد و ديويد كه در تمامي شب كابوس حمله گرگ به بره هاي خودش رو ديده بود، با حالتي سراسيمه از خوا...
بي سواد… 6 May 2009 | 07:56 am
سكوت مبهم پارك در غروب گداخته شهر با صداي زوزه باد شكسته شد و هجوم سياه كلاغها بر آسمان شهر آغاز شد! تو گويي بهار نبود! باغچه پارك مملو بود از گلهاي رنگين. بنفشگاني چون گونه يار لطيف و غنچه هاي نورس...
بي سواد… 6 May 2009 | 03:56 am
سكوت مبهم پارك در غروب گداخته شهر با صداي زوزه باد شكسته شد و هجوم سياه كلاغها بر آسمان شهر آغاز شد! تو گويي بهار نبود! باغچه پارك مملو بود از گلهاي رنگين. بنفشگاني چون گونه يار لطيف و غنچه هاي نورسيد...
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستاد… 9 Apr 2009 | 01:00 pm
آن روزها تنهايي بيش از هر موقع ديگر داشت اذيتم مي كرد و من هر روز خودم را بيشتر از قبل غرق شده احساس مي كردم. پس از مرگ نرگس هرگز “تنهايي” تنهايم نگذاشته بود! پس ار رفتن نرگس، من تا مدتها نمي توانستم...